آقاي شيخ حيدر علي مدرس اصفهاني فرمود: يـكـي از مـواقـعـي كه من به حضور مقدس حضرت بقية اللّه ارواحنافداه مشرف شدم و آن مولا را نشناختم ، سالي بود كه اصفهان بسيار سرد شد و نزديك پنجاه روز آفتاب ديده نمي شد و مدام برف مي باريد.
سرما بحدي شد كه نهرهاي جاري يخ بسته بود.
آن وقـتـهـا من در مدرسه باقريه (درب كوشك ) حجره داشتم و حجره ام روي نهر واقع شده بود.
مقابل حجره مثل كوه ، برف و يخ جمع شده بود.
از زيادي يخ و شدت سرما،راه تردد از روستاها به شهر قطع شده و طلاب روستايي فوق العاده در مضيقه وسختي بودند.
روزي پدرم ، با كمال سختي به شهر آمد تا بنده را به سده (محلي در اطراف اصفهان )نزد خودشان بـبـرد، چون وسايل آسايش در آن جا فراهم بود.
اتفاقا سرماي هوا وبارش برف بيشتر شد و مانع از رفتن گرديد و به دست آوردن خاكه و ذغال هم براي اشخاصي كه قبلا تهيه نكرده بودند، مشكل و بـلـكـه غير ممكن بود.
از قضا نيمه شبي ،نفت چراغ تمام و كرسي سرد شد.
مدرسه هم از طلاب خـالي بود، حتي خادم ، اول شب در مدرسه را بست و به خانه اش رفت .
فقط يك طلبه طرف ديگر مـدرسـه درحجره اش خوابيده بود لذا پدرم شروع به تندي كرد كه چقدر ما و خودت را به زحمت انداخته اي .
فعلا كه درس و مباحثه اي در كار نيست ، چرا در مدرسه مانده اي و به منزل نمي آيي تا ما و خودت را به اين سختي نيندازي ؟ مـن جـوابـي غير از سكوت و راز دل با خدا گفتن نداشتم .
از شدت سرما خواب از چشم ما رفته و تقريبا شب هم از نيمه گذشته بود.
نـاگـاه صداي در مدرسه بلند شد و كسي محكم در را مي كوبيد.
اعتنايي نكرديم .
باز به شدت در زد.
مـا با اين حساب كه اگر از زير لحاف و پوستين بيرون بياييم ديگر گرم نمي شويم ، ازجواب دادن خودداري مي كرديم .
اما اين بار چنان در را كوبيد كه تمام مدرسه به حركت در آمد.
خود را مجبور ديـدم كه در را باز كنم .
برخاستم و وقتي در حجره را بازكردم ، ديدم به قدري برف آمده كه از لبه ازاره ايوان (ديواره كوتاه آن ) بالاتر رفته است ، به طوري كه وقتي پا را در برف مي گذاشتيم تا زانو يا بالاتر فرو مي رفت .
بـه هـر زحـمـتي بود، خود را به دهليز (دالان ) مدرسه رسانيده و گفتم : كيستي ؟ اين وقت شب كسي در مدرسه نيست .
بنده را به اسم و مشخصات صدا زدند و فرمودند: شما رامي خواهم .
بدنم لرزيد و با خود گفتم : اين وقت شب و ميهمان آشنا، آن هم كسي كه مرا از پشت در بشناسد، بـاعـث خـجالت است .
در فكر عذري بودم كه براي او بتراشم ، شايد برود ورفع مزاحمت و خجالت شود.
گفتم : خادم در را بسته و به خانه رفته است .
من هم نمي توانم در را باز كنم .
فرمودند: بيا از سوراخ بالاي در اين چاقو را بگير و از فلان محل باز كن .
فوق العاده تعجب كردم ! چون اين رمز را غير از دو سه نفر از اهل مدرسه كسي نمي دانست .
چاقو را گرفته و در را باز كردم .
بيرون مدرسه روشن بود اگر چه اول شب چراغ برق جلو مدرسه را روشـن كـرده بـودند، ولي در آن وقت آن چراغ خاموش بود و من متوجه نبودم .
خلاصه اين كه شخصي را ديدم در شكل شوفرها، يعني كلاه تيماجي گوشه داري بر سر و چيزي مثل عينك روي چشم گذاشته بود شال پشمي به دورگردن پيچيده و سينه اش را بسته بود كليجه ترياكي رنگي (يـك نـوع لـباس نيم تنه ) كه داخل آن پشمي بود به تن كرده و دستكش چرمي در دست داشت .
پاهاي خود را با مچ پيچ محكم بسته بود.
سـلامـي كـردم .
ايـشان جواب سلام مرا بسيار خوب دادند.
من دقت مي كردم كه از صدا،ايشان را بـشـنـاسـم و بفهمم كدام يك از آشنايان ما است كه از تمام خصوصيات حال ماو مدرسه با اطلاع مي باشد.
در اين لحظات دستشان را پيش آوردند ديدم از بند انگشت تا آخر دست ، همه دوقراني هاي جديد سـكـه اي چـيـده است كه آنها را در دست من گذاشتند و چاقويشان راگرفتند و فرمودند: فردا صـبـح خاكه براي شما مي آورم .
اعتقاد شما بايد بيش از اينهاباشد.
به پدرتان بگوييد اين قدر غرغر نكن ، ما بي صاحب نيستيم .
ايـن جـا ديگر بنده خوشحال شدم و تعارف را گرم گرفتم كه بفرماييد، پدرم تقصيرندارد، چون وسايل گرم كننده حتي نفت چراغ هم تمام شده است .
فرمودند: آن شمع گچي را كه بر طاقچه بالاي صندوقخانه است ، روشن كنيد.
عرض كردم : آقا اينها چه پولي است ؟ فرمودند: مال شما است و خرج كنيد.
در بـين صحبت كردن ، متوجه شدم كه براي رفتن عجله دارند ضمنا زماني كه من باايشان حرف مي زدم ، اصلا سرما را احساس نمي كردم .
خواستم در را ببندم ، يادم آمداز نام شريفشان بپرسم ، لذا در را گـشـودم ديـدم آن روشنايي كه خصوصيات هر چيزي در آن ديده مي شد به تاريكي تبديل شـده اسـت ، لذا به دنبال جاي پاهاي شريفش مي گشتم ، چون كسي كه اين همه وقت ، پشت در، روي اين برفها ايستاده باشد، بايدآثار قدمش در برف ديده شود، ولي مثل اين كه برفها سنگ و رد پا و آمد و شدي درآنها نبود.
از طرفي چون ايستادن من طول كشيد، پدرم با وحشت مرا از در حجره صدا مي زد كه بيا هركس مي خواهد باشد.
از ديدن آن شخص نااميد شدم و بار ديگر در را بستم و به حجره آمدم .
ديدم ناراحتي پدرم بيشتر از قـبـل شـده اسـت و مـي گـفت : در اين هواي سرد كه زبان با لب و دهان يخ مي كند، با چه كسي صحبت مي كردي ؟ اتفاقا همين طور هم بود.
بـعد از آمدن به اتاق در طاقچه اي كه فرموده بودند، دست بردم شمعي گچي را ديدم كه دو سال پـيش آن جا گذاشته بودم و به كلي از يادم رفته بود.
آن را آوردم و روشن كردم .
پولها را هم روي كرسي ريختم و قصه را به پدرم گفتم .
آن وقت حالي به من دست دادكه شرحش گفتني نيست .
طـوري بـود كـه اصلا احساس سرما نمي كردم و به همين منوال تا صبح بيدار بودم .
آن وقت پدرم براي تحقيق پشت در مدرسه رفتند.
جاي پاي من بود، ولي اثري از جاي پاي آن حضرت نبود.
هنوز مشغول تعقيب نمازصبح بوديم كه يكي از دوستان مقداري ذغال و خاكه براي طلاب مدرسه فرستاد كه تاپايان آن سردي و زمستان كافي بود
نظرات شما عزیزان: